سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات

ساخت وبلاگ

یک 

نگران مهمونیه شبم ، مهمونی که باید برم و بلند داد بزنم که آاااای من خوشحال و خوشبختم بدون اون 

تو دلم یه مشت خانوم حراف نشستن و دارن رختاشونو می چلونن و می تکونن تا پهنش کنن تو بند 

دو 

خانوم سی و پنج ساله با پسر بچه ی مریضش جلو مو گرفته ، پسرش عفونت و نارسایی کلیه داره ، خون در ادرار داره و میکرو رنال شده ، خانومه میگه دویست تومن پول سی تی اش میشه اما من ندارم ، من موندم و موجودی نه هزار تومنی کارتم و مدد کار بیمارستان که کاری نکرده با 

چشمای پسرک  

سه 

یه عالمه درس نخونده و کتاب رو هم مونده 

چهار 

رسیدم خونه که مامان با خنده می دوئه دنبالم ، خواستگار اومده برات بیا ببین این عکسشه ، اله و بله 

من که دلم می خواد برم تو کمدم و قایم شم ، میگم نه مامان ، بهشون بگو نه 

مامان عصبانی میگه شورشو در اوودی بزار بیان ببین بعد بگو نه 

من یه چیزی میپرونم : پزشکه ؟

مامان به جای اینکه ولم کنه میگه فکر کردی پزشک خوبه ؟ یا سیگاری یا با منشیاشونن زندگی ندارن و ...

حرف حرف حرف 

پنج 

نشستم تو مهمونی

لبخند به لب و قوی ، اما دل شکسته و تنها 

نگاه می کنم تو صورت بعضیا و آرزو می کنم که کاش شعور تزریقی بود 

اونوقت هرکدومشون رو کأنه شیمی درمانی با زجر و صبر با شعور می کردم که وقیح نباشن 

شیش 

تو راه خونه ، بارون میاد وسط تابستون و من دیگه اشکام امون نمی ده 

نگام به اسمونه ، خدایا از بزرگیت کم میشه حاجت منو بدی ؟ خدای مهربون منو میبینی ؟

هفت 

خونه و اتاقم و یه عااالمه کار مونده 

هشت 

شب تو خواب ، لب دریاییم 

من با یه مرد که هی میاد سمتم 

مهربونه و همه میگن چه خوبه ، مامانینام خوشحالن

من اما دلم می خواد فرار کنم ، دنبال بهونه ام که بگم چه ادم بدی اما خوبه 

تو دلم میگم من مرد خودمو می خوام ...

.

.

چهارشنبه سوریتون مبارک...
ما را در سایت چهارشنبه سوریتون مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmyrunnylife1 بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 13:54