تا تو با مایی نباشد هیچ غم

ساخت وبلاگ

فاکتور های یک روز خوب چیست ؟ یا 

من امروزم رو ساختم !

الان که دارم شروع می کنم نشستم رو صندلی اتوبوس و یه خانوم از اینا که کپلن و سفید صورتی بغل دستمه 

دوست داشتنیه اما هی بینیشو می کشه بالا و چندان خوشایند نیست 

دیشب طبق معمول تاساعت چهار و نیم پنج ( درواقع صبح) 

خوابم نبرد ساعتمو کوک کردم که هفت و نیم بلند شم 

بیدار شدم اما بلند نه ( چه توقعی داریدا :) )

خلاصه که ساعت طرفای یازده بود از خونه اومدم بیرون تا بیام دانشکده جدید سمت بیمارستان 

( بله ، دانشکده ما عوض شده ) خلاصه اومدم و وارد کتابخونه شدم 

کتابخونش مختلطه و من بخاطر این قضیه ک نمی تونیم مقنعه رو در بیاریم ناراحت بودم از طرفی هر دفعه هم گذری رد شده بودم شلوغ بود 

 رفتم اون اخرا و رو یه میز نشستم 

از قیافم داد می زد از کتابخونه اینور راضی نیستم

اما 

همینکه نشستم یه صدای چلیک اروم اومد و یه بوی خاص مثل بوی کوچه ها وقتی بارون میاد 

برگشتم دیدم یه گلدون خوشگل پشتمه که آب کولر گازی اروم اروم میریزه روش 

سرمو چرخوندم دیدم بغل دستم یه ذره بالاتر یه پنجره هست شکل پنجره های امامزاده ها و خیلی خوشگله 

سقف اون قسمتی هم که من زیرش بودم حالت سقف کاذب بود و نور افتاب که من عاشقشم میفتاد رو برگه هام 

اما نه اونقدر که چشممو بزنه 

خلاصه رو ابرا بودم 

یه کم شلوغ بود اما برای من دیگه مهم نبود 

نگاه های اطرافیان هم دیگه مهم نبود 

از حدود دوازده تا پنج و ربع با زبون روزه ده صفحه کتاب زدم بر بدن و اومدم بیرون 

و تو فکرم چرخ می زنه که زندگیم مثل همین امروزه 

مقاومت توام با بی خیالی می خواد 

صدای بالا کشیدن بینی بغل دستی صورتی کپلم  دیگه قطع شده  و صدای خواننده و آکاردئونش پیچیده تو اتوبوس ...

چهارشنبه سوریتون مبارک...
ما را در سایت چهارشنبه سوریتون مبارک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmyrunnylife1 بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 31 خرداد 1396 ساعت: 0:17